آسوده از کنارت میگذرم. من درخیال های دور قدم قدم از خیابان های شهر میگذرم و تو در انسوی خیال من لحظه لحظه ی دل مردگی را زندگی میکنی.سفره ای که در مقابلت است نمایش آخرین امیدت را به تصویر میکشد اما من آنقدر در خودی دور گمم که تمام تو را نخواهم دید.
نخواهم دید که چگونه دستهای کوچکت از پینه های زندگی رنگ غم دارد .نخواهم شنید فریاد خواموشت را د ر این همهمه ی زندگی.
من هرگز نخواهم فهمید که دیشب خواهرت چگونه همبستر درد بود و مادرت پا به پای ناله های او خدایش را سپاس میگفت.من نمیدانم که پدرت را چطور به خاطر می اوری.
من در دنیایی که خود ساخته ام قدم میزنم و از دنیای تو بسیار دورم.تمام تفاهم ما در همان سفره خلاصه میشود.چشمان تو با هر توقف عابری جان تازهای میگرد و لبخندی محو در عمق صورتت جوانه میزند.
اما من.....
راه میروم اما نمیرسم.نگاه میکنم اما نمیبینم.گوش میکنم اما نمیشنوم.
ما تنها به اندازه ی یک سفره فاصله داریم اما تفاوت یک دنیاست.
که میتواند بگوید کدام دنیا
.....
به خانه که رسیدم ان گردنبند دست سازت را روی میز گذاشتم.جای دستهایت روی ان پیدا بود.هر دانه آن گویی حرفی داشت.
نیمه های شب تصمیم گرفتم ان را برایت بیاورم.
.
اما بعد از آن هرگز تو را نیافتم